با تو سخن میگویم

خدایا عاشقت هستم

همه چیز بارها تمام شد ،

و باز آغاز شد

همچو آفتاب

اما اینبار غروب مرا هیچ نفهمید

تنها بر من تاخت ....

آفتابی در این آسمان بود،

با من هست

اما برای .....

اما

ای خورشید

خوب میدانی که

لحظه لحظه بر من تابیدی و می تابی

می دانی در سایه ات

لحظه لحظه غرق بودم

آن غرق شدن ها اگر از قلبم نبود

تو از چشمانم می خواندی

می دانم که خوب می دانی .....



نظرات شما عزیزان:

چشمک2باره
ساعت14:08---6 آبان 1389
یک دل می آید...
می ماند...
می خواند...
و می رود...
هیچ کس نمی داند
تمام این افعال صرف ِ چه شد....


سبز باشی و بی کران


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 5 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 1:30 توسط پژمان| |

Design By : Mihantheme